فتل فتلیان



اون روز طبق معمول با افسون داشتم صحبت میکردم که خواهر کوچیکشم دور و برش بود و صحبتای مارو میشنید و افسون چندجا از کارای اون گفت و منم یه چندتا چیز میز گفتم که بهش بگه ، درواقع صدامو نشنیده بود ، عکسمو هم نمیدونم دیده بوده تا اون موقع یا نه !!! 

الان وضع اینجوریه که با کل خانوادش اشنام عکسا و خاطراتشون میدونم و همه خانوادش باهام اشنا هستن و خیلی راحت جلو همشون با من صحبت میکنه ، من شماره مامان باباشو دارم و اونام شماره منو !!!! 

 خب از بحث دور نشیم ، از خودشون چندتا عکس برام فرستادن که یکیش جفتی بود و بقیش عکسای خواهرش که خواست خواهرش بوده . شب ساعت ۱ بود که دیدم گوشیم زنگ می خوره !!!افسون بود نتمو روشن کردم دیدم قبلشم تو واتس اپ چندبار زنگ زده و حتی ویدیو کال !!! زنگش زدم ببینم چکار داشته که گفت از عصر خواهرش داره التماس میکنه که با من حرف بزنه اونم تصویری ، افسونو دیونه کرده بوده حتی یجا هایی در حال ابرو ریزی بوده جلو فک و فامیل که دیگه شب چارشو نمیکنه و زنگ میزنه برام . گفت چندتا سوال داره ازم ،  سوالایی که پرسید فوق العاده مسخره بود ، در واقع می خواست باهام تنهایی حرف بزنه که افسون نزاشت و اون تیکه که مثلا یواشکی صحبت کرد باهام ازم خواست وقتی میاد شهر دانشجویی با هم بریم بیرون و منم تنها برم !!! من تا حرف میزدم دختره ذوق میکرد ، کاردستیاشو نشونم میداد ، از ورزشش بهم میگفت و.  افسون هی این بین میگفت بسته و خدافظی کن و از اتاق میکردش بیرون و باز هی در میزد و بزور میومد داخل ، اخرشم با دستش برام قلب درست کردو بوس فرستاد و تا خداحافظی کرد . خودش بهم تاریخ تولدشو گفت و منم گفتم عه من میدونستم تازه می خواستم یه کادو هم برات بفرستم که کلی ذوق کرد ، افسونم این بین یا به من چشم غره میرفت یا به اون    


کلی چیز میز بود واسه نوشتن که از ذهنم پریدن یا  فازم که عوض شد اونام شست و برد .

 راستی با افسونم دوباره رابطه برقرار شد ولی مثل قبل نیستیم ولی همه چی خوبه بنظرم حد اقل شد همونجوری که باید میشد . پ ن: دوباره شدیم مثل  همون سابق ولی حداقل برا خودم مشخص کردم که چی به چیه البته امیدوارم 

 ۱- بوفه بودیم که دختر تپل اومد و ساندویچ اونو هم رو بقیه خریدا حساب کردم  اونم حس کرد باید کاری کنه خواست نوشابه و اینا بگیره که من گفتم نمی خورم ، افسون واسه اینکه ناراحت نشه گفت بگیر من با فتل نصف میکنم ، بنده خدا خودش برام تو لیوانم ریخت و اورد برا بقیه بچه هام چیز میز خرید . بعد اینا من یهو تو بوفه فشارم افتاد و بدو بدو رفت واسم شکلات و اینا خرید ، گفتم گناه داره اخر شب رفتم و ازش تشکر کردم بهم گفت کاری که کردم دربرابر کاری که شما واسه من کردین چیزی نیست !!! تو بوفه هم برداشته بود با کل بچه ها دعوا که چرا همیشه فتل حساب میکنه و فلان بعدشم به دخترا گفته تنها پسر خوبی که میشناسم و . فتله 

 ۲-تو یه جمع بودیم که یه دختره چادری گفت نمیاین بریم فلان جا !!!؟؟ منم رو حسابی که از دخترای اکیپه و رو حساب خودمون یهو گفتم سگ میره اونجا که یهو به دوستم گفت ایشون خیلی بی ادبن و باهاشون نگردین و. که تازه گرفتم چه گندی زدم ، یجا دیگه بهم تیکه انداخت که بهش گفتم تلافی کردین اخر و چیزی نگفت الانم فهمیده بچه خوبیم و با هم محترمانه رفتار میکنیم 

 ۳-اون روز رفتم رستوران غذا بگیرم که داداشمم حسابی تیپ زده بود و من اذیتش میکردم که بعد برگشت تو خونه هم اذیتش میکردم که به مامانم گفت خب تیپ زدم  رفتم واسش اون دختره رو بگیرم و.(دختر صاحب رستوران که سفارشات رو میگیره و فوق خوشکله ) مامانم و من اول کپ کردیم از دست این گودزیلا بعدم خندیدیم ، مامانم یه کله ت داد گفت اون نامزد داره ، من همچنان اذیت داداشم میکردم که داداشم گفت حالا کی به تو زن میده که مامانم خیلی جدی گفت داداشت همین الان ۳_۴ تا خاستگار داره جفتمون کپ کردیم داداشم هرچی اصرار کرد مامانم نگفت کیه یه چند روز بعدم که خواستم از زیر زبون مامانم بکشم گفت چکار داری !!! بعدم یه ۳_۴تایی رو گفت که از قبل میدونستم و.   


توی راه خونه بودیم که هوا ابری بارونی بود یعنی شدید دونفره ها ، افسونم هی میگفت خو برو رل بزن تا بتونی تو این هوا باش بری بیرون ، حیف این هوا نیست و.

از دانشگاه اومده بودم و یکم خسته ، نشستم فیلم نگاه کردم و بعد ۴۵ دقیقه دیگه چشمام حسابی خسته بود که همونجور توی تختم دراز کشیدم و خوابم برد ، ساعت ۷.۵ یا ۸.۵ بود که گوشیم زنگ خورد (افسون بود) تو همون حالت خواب جواب دادم ، در واقع مغزم بیدار نشده بود و تو خواب باش صحبت میکردم ، مکالممونو یادم نیست فقط میدونم بی نهایت اصرار کرد که دوتایی بریم بیرون و منم فقط بهش میگفتم نه و تمام . اخر شب بیدار شدم بهش پیام دادم و اینا و موضوع رو براش گفتم کلی سرد جواب داد و گفت می خواستم درمورد خانوادم باهات صحبت کنم و. فراموش کن و شب بخیر و. صبح توی دانشگاه دیدمش بازم کلی سرد بود باهام در واقع قهر بود ، ازش معذرت خواهیم کردم ولی جواب نداد ، سوار واحد شدیم و رسیدیم سر مقصد مشترک خدافظی کردیم جدا حرکت کردیم ، هنوز دور نشده بودم که گوشیم زنگ خورد برداشتم افسون بود که گفت کجایی و فلان گفتم خیلی دور نیستم گفت بریم یه چیزی بخوریم و. رفتیم همون فست فود همیشگی و غذا خوردیم کلی مسخره بازی ، بعدشم کلی برا خودمون تو خیابون ول گشتیم اخرشم رفتیم ماسک خریدیم براش که یهو کسی نشناستش ،بعد اینا رسوندمش تا خوابگاهش که گفت برم لباس عوض کنم بریم بیرون باز !!!، گفتم باشه ، رفت یه تیپ پسرونه زد یعنی همه چپ چپ نگامون میکردن فقط شانس اوردیم گشت مشتی ندیدمون وگرنه بدبخت بودیم . رفتیم و رفتیم و رفتیم و کلی گشت زدیم اخرشم رفتیم سینما که خیلی خلوت بود و اوناییم که اومده بودن جف بودن و ما یکسره شاهد حرکات خاک بر سری بودیم ، افسونم کلا جا اینکه فیلم ببینه داشت اینارو نگاه میکرد . در کل روز خوبی بود و خوش گذشت البته به افسون خیلی خوش گذشت . دوستم عکسای اینستا افسونو نشونم میداد (همونایی که خودم گرفته بودم ازش) میگفت نمیدونم کدوم اسکل پاشده با این دختر رفته بیرون ، منم میخندیدم و میگفتم نمیدونم ولی چقدر طرف اسکل بوده  .

کل ناراحتی افسون واسه شب قبلش این بوده که اماده شده بوده و به دوستاش گفته بوده داداشم می خوهد بیاد دنبالم باهم بریم بیرون و وقتی بهم زنگ میزنه من بکل ضایعش میکنم.


اخرین روز دانشگاه بود ، وسط رست استاد از کلاس رفتیم بیرون که یه کلاس لاکچری دانشگاهو پیدا کردیم ( محل دفاع از پایان نامه ها) رفتیم داخل افسون ، ف ، آ ، مرغ عاشق هی ازم عکس میگرفتن و هر سری میکردم دنبال یکیشون تا گوشیشونو بگیرم و عکسام پاک کنم ، اخرش که مرغ عاشقو یه گوشه گیر انداختم و دیگه راه فرار نداشت پا گذاشت رو میز و رفت بالا و فرار کرد ، فقط  امیدوارم که اون قسمت دانشگاه دوربین نداشته باشه ، فعلا که نگرفتنمون . 

 بعد کلاس تو واحد نشستیم تا بریم خونه که یهو مرغ عاشق گفت بریم یه کافه من قلیون بکشم ماهام که قلیونی نبودیم گفتیم باشه ، رفتیم ولی بازم سر از همون فست فودی لاکچری همیشگی دراوردیم . وقت سفارش شد اونا تینی برگر سفارش دادن و من چیپس و پنیر ، بهشون گفتم سیر نمیشیدا گفتن نه و . غذاها رو که اوردن همشون بر زده بودن به چیپس و پنیر من مال خودشونو خوردن یه ناخونکاییم به غذای من زدن که پاشدم برا همشون چیپس و پنیر سفارش دادم . واسه غذا اینقدر مسخره بازی و اسکل بازی دراوردن که خدا میدونه ، منم اینقدر خندوندمشون که دست گذاشته بودن رو دلشون میگفتن کثافت هیچی نگو بزار غذامونو کوفت کنیم . بعدشم کلی پیاده راه رفتیم و مسخره بازی دراوردیم ، اخرش که خواستیم خداحافظی کنیم افسون دستاشو باز کرد و از دور ادای بغل کردن دراوردیم !!! بعدش دوباره بغل باز کردیم و اومد تو بغلم لباسامون اینا چفت هم بود شاید به اندازه یه مو فاصله داشتیم !اما دستمون باز بود ترسیدم دستمو بزارم پشتش و تمام  

 پ ن : یه سری یه پست میزارم از عکسای خوردنی هامون   


در واقع روز نوشته ولی بس که اتفاقای مختلف توش افتاده میشه شلم شومبا هم حسابش کرد ، اخرشم چتم با دختر تپله !!!

 صبح راه افتادم رفتم سر قرار تا با افسون با هم بریم دانشگاه ، اولش کلی تو بارون وایسادیم بعدشم تا دانشگاه درحال تعریف بودیم . افسون هی میترسه کسی مارو با هم ببینه و برامون حرف در بیارن ، در واقع تا جایی که میدونم اکثرا اگه خبر نداشته باشن فکر میکنن ما با همیم ، دقیقا هم هر سری یکی یجایی ما دوتارو با هم میبینه . _دو دسته تو سالن وایساده بودیم یکی دختر و پسر و یکی کلا متشکل از دختر ، یهو الف از گروه دخترا جدا شد اومد ریز کشیدم کنار ( همه فهمیدن) گفت نتت رو روشن کن !!! دیدم ح بهم زنگ زده بعدم شروع کرد پیام دادن که از فلان دوتا پسر (ترنس هستن) عکس بگیر !!! مام رفتیم تو پوشش ، خودم که کلی ضایع کردم ، الف و ح هم که زحمت کشیدن بدترش کردن ، قشنگ متوجه شدن مخصوصا دخترایی که دور و برشون بودن ( مخصوص یه دختر چادریه ) هیچی دیگه بسی ضایع شدیم و رفتیم واسه اختفا ، حالا من هی به خودم فحش میدم که تو چرا حرف اینارو گوش دادی ، فقط امیدوارم داستان نشه . تو پوشش بودم که یهو الف از پشت میدمد میکشیدم من عقب عقب میرفتم ، ح میومد از اونور میکشیدم ، اکیپ دخترام هی نگاه هی خنده اخه من چکار کنم با اینا.

 رفتیم سر کلاس و استاد گفت هرکس ازدواج کرده باشه یا نامزد کرده باشه من بهش نمره اضاف میدم ، مورد داشتیم  از بچه های اکیپ رفتن گفتن نامزدیم نمره هم گرفتن . منو که همون اول کلاس از اون بوفه برداشت اورد جلو جلو نشوند ، همین کافی بود که کلاس بره رو هوا ، بعدشم که خیلی جدی واسه نمره اضاف برا کسایی که ازدواج میکنن توضیح داد و اخرش گفت کسی سوالی نداره !؟ دستمو بردم بالا با یه حالت خاص گفتم استاد این که گفتین تا کی وقت داره ، دوباره کلاس منفجر شد ، اونم جدی توضیح داد که تا اخر ترم !!! دخترام که زحمت میکشیدن از ته کلاس علامت میدادن و دختر تپل رو یاد اوری میکردن برام . 

 یه تیکه تو راه رو وایساده بودیم که دختر تپل کلا جل شده بود و پیش ما بود ، ما خواستیم اذیت کنیم و گفتیم افسون باید دعوتمون کنه سینما(سوری بود) که دختر تپلم خودشو جل کرد منم میام و هی میگفت به منم خبر بدینا ، این عوضی هام می خوان اونو بیارن بعدم بشوننش کنار من . یه تیکش هم دوستم بهشون گفت منو فتل نمیایم کلاس ، اونا گفتن واسه چی اینم نامردی نکرد گفت فتل کافه قرار داره با کسی ، این بدبختم کلی با خودش ور رفته بود اخر اومده بود از افسون پرسیده بود فتل با کی قرار داره ، بعدم اینا نامردی نکردن و از سینگل بودن من براش میگفتن و. یه چیز جالب ، گلاب به روتون ما رفتیم دست به اب دیدیم گوشیمون زنگ خورد دیدم دختر تپل هست جواب دادم دیدم افسونه ، اقا بعد از افسون جریانو پرسیدم متوجه شدم دختر تپل نگران شده ما کجا رفتیم ، روشم نشده خودش باهام صحبت کنه ولی اصرارکه  با گوشی اون زنگ بزنه و نکته جالب اینکه من صدر لیست تماساش هستم !!!!

از دانشگاه برگشتم نتو روشن کردم پیامامو چک کنم ، دیدم دختر تپل پیام داده !!! اسکل وار صحبت دیگرانو به من نسبت داده بود و میگفت گوشش تیزه و. که  بهش گفتم که نه و .‌‌. و هی ایموجی خنده میداد و چرت میگفتیم که در اخر یه اره نوشتم و دیگه چت ادامه پیدا نکرد خداروشکر ، بعد چند مین دیدم دوباره پیام داده !!! اومدم یه موضوعی رو مطرح کنم بد تر خراب کردم ، شما لطفا چت امشبو نادیده بگیر .

 خدا اخر و عاقبت مارو بخیر کنه  


مرسی از همه دوستایی که اسمشون مجازیه اما از صدتا دوستم واقعی ترن❤❤❤

همینجا قول میدم که دیگه یبارم لب به سیگار نزنم و قول میدم حتی به اون فکر احمقانه حتی فکرم نکنم ، اخه واسه انجام ندادنش کلی دلیل وجود داره و بقول اون دوستی که یاد آوری کرد بهم که من هنوز به ارزو هایم یک رسیدن بدهکارم.

من تو خانواده خشکی بزرگ نشدم ، اما مقید و معتقد ، همچنان بر سر اعتقاداتم هستم و خواهم بود اما ارتباطم با خدا کم تر شده بود که فکر میکنم دوباره باید قوی ترش کنم ، مطمنم اگه اینو دوباره درست کنم خیلی چیزا درست بشه

و بازم هزار بار مرسی که هستین ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤


۱- استاد به رفیقم گفت چرا کنفرانستو اماده نکردی !!!گفت استاد ما سیل زده ایم گفت کو شاهدت !؟ من پاشدم گفتم استاد راست میگه تو یه شاخه گیر کرده بود ما خودمون نجاتش دادیم

 ۲- تا حالا همزمان با چند نفر چت کردین !!!؟؟ من با ۴یا ۵ نفر +۲تا گروه همزمان چت کردم !!! یعنی همه هم دست به تایپشون قوی ! گروه هام فوق فعال !!!جوابم نمیدادی هم ناراحت میشدن یعنی رسما دهنم اسفالت شد

 ۳-تو واحد با آ داشتم میرفتم ، از قبلش ما بزن بزن داشتیم ، نشست صندلی کناریم ، اول با تهدید و بعدشم کتک کاری شروع شد !!! ملت فکر کنم هنگ کرده بودنا وسطش گفت برو کنار بیام پیشت بشینم !!! میدیونید فکر کنید مثل ادم می خواست بشینه می خواست راحت تر منو بزنه منم گفتم باشه و خیلی طبیعی رفتم کنار تا اومد نشست حلش دادم اونور و گفتم خانم مزاحم نشو که بزن بزنمون بیشتر شد  

 ۴-با بچه ها بیرون بودیم برا برگشت منو دوتا از دخترا قرار شد با اسنپ برگردیم ، من اسنپ گرفتم که یه ماشین له دراومد ، خواستیم سوار بشیم یکی دیگه رو سوار کرد و رفت !!!اینبار دخترا اسنپ گرفتن یه ماشین جک اومد دنبالمون به چه مرتبی تازه هزینشم ارزون تر بود!!!!!!

 ۵-نمیدونم جریان چیه و کسی هم درست بهم نمیگه اما طبق دیده ها و شنیده ها تو دانشگاه حاشیم زیاده !!! قبلا دخترا نگاه مینداختن اما الان بیشتر شده و حتی یه سری از پسرام اضاف شدن !!! یه سری هم که تو بوفه یه دختره عملا منو با دست نشون میداد به دوستش (خودم دیدم اونم دو یا سه بار) بعدم دنبالم راه افتادن و تا یه مسیری دنبالم اومدن ولی وقتی متوجه شدن فهمیدم برگشتن  حالا جالبی ماجرا اینه که فرداش نمیدونستم اونا کی بودن !!!!   


امتحان میان ترم ریاضی داشتیم ، خداییش یه فصلشو خونده بودم ، تقلبم طبق معمول نوشته بودم. اول جلسه مراقب بصورت خیلی جدی تذکر داد و تهدید کرد ، منم پشت بندش گفتم بچه ها اصلا نترسید کار خودتونو بکنید و فلان که همه یهو پوکیدن از خنده ، وسط امتحانم که دوباره تذکر دادن و من حین تذکر برگمو کرفته بودم واسه بغل دستیم تا بنویسه اونم هی طرف مارو نگاه میکرد (یعنی دل شیر دارما ). بعد امتحان خواستیم بریم که مرغ عاشق حالش خوب نبود پس گفتم تا نزدیک خونشون برسونیمش ، با آ و افسون رسوندیمش و خودمونم رفتیم چرخ بزنیم . رفتیم کلی تو پاساژ گشتیم و کلی هم تنقلات(ذرت مکزیکی ، شیر موز، بامیه، گوجه سبز، بستنیم می خواستن که من دیگه جا نداشتم ) خوردیم جاتون سبز . آ کلا تیپی که من میزنمو میپسنده ، افسون میگه تیپم خوبه ولی باید تغیرش بدم بعنی یکم میل کنه به سوسولی ، دیگه با اجازتون تو هر مغازه هر کدوم یه تیپی و برامون پیدا میکردن و یجا واقعا به اختلاف شدید خوردن ولی افسون پیروز شد چون برا بار صدم قول گرفت منو ببره خرید و تیپمو تغیر بده.  

 وایییییییییی تا یادمه اگه طی چند روز پیش دوتا دخترو با یه پسر دیدین که نشستن یه گوشه و دارن با خمیر اسلایم بازی میکنن اون ما بودیم یعنی مثل بچه ها نشسته بودیم به بازی. یه تیکه هاییشم فیلم گرفتیم مثلا طرز تهییه نون سنگک : من خمیرو ورز دادم بعد میدم آ ، دست من تبدیل میشه به تخته و آ خمیرو روش پهن میکنه  

پ ن : یه تیکش افسون داشت خمیرو فشار میداد که یه صدای نا مناسب تولید شد و نگهبانی که از کنارمون رد شد یه آن به خودش شک کرد    


سوار ماشین زمان میشم و هااام هاام گویان و بوق ن میرم به گذشته چیزی که همیشه ارزوشو داشتم ، جان !!؟ نه آقای راننده زمانش و ایستگاهش مهم نیست ،قربون دستت من همین بغل پیاده میشم . هووف انگار یکم زیاد رفتیم عقب !!! اقای راننده قربون دستت یه دوتا ایستگاه بر گرد عقب ، حداقل ۱۴سال پیش باشه همون موقع که تازه خوندنو  یاد گرفتم . عه دور برگردون نزدیک نیست !!! خب بی زحمت جفت راهنمارو بزن دنده عقب بریم اخه پیاده خیلی راهه !.

خوب حالا من این نامه رو کجای این اتاق همیشه شلوغ بزارم که بیابمش !!!! اووووم فکر کنم رو تخت از همه جا بهتره ، اصلا میزارمش زیر بالشت که فکر کنم همون فرشته مهربونه واسم آوردتش .

_سلام فتل در ابعاد کوچک و بدون ریش و سیبیل 

+فتل کوچیکه ( فتل کیه باو ، عامو بیا برو دست خدای مهربون )

_ من کی همچی ادبیاتی داشتم !!! من توام که بزرگ شده الان ۲۱ سالته میدونم اینقده زود و راحت باور میکنی که نیاز به دلیل و مدرک نیست ، اومدم یه دو دقیقه باهم اختلات کنیم ، فقط قبلش بپر  برو توی کشو تلوزیون از اون کیف بنفش cdها همون فیلم تئاتر رو بردار که با فتل اشنا بشی ، فتل یه شخصیت که تو توی تیر ۹۷ میسازیش و کلی دوست میابی و کلی حال خوب بهت میده .

همیشه هعی بلند میشدی و مینشستی میگفتی دوست دارم بزرگ بشم ، ریش و سیبیل در بیارم ، بت بگم که الان که بزرگ شدی داری ارزو میکنی که برگردی به بچگی یا حداقل بزرگ تر نشی ، بزرگ شدن تجربه خوبیه ها ولی خب عالم بچه ها یچیز دیگس ،  راستی از اصلاح ریش و سیبیلم خسته میشی

اصلا نمیدونم از اینده چیزی بهت بگم یا نه !!! شاید اگه همین مختصر تجربیاتتم بپرونی دیگه زندگیت یکنواخت ترین بشه .

تا یادمه بت بگم ۷ تا حادثه برا تو و خانوادت هست ، همه رو لیست میکنم بعدا اینارو سوپر من بازی در بیار و جلوشونو بگیر .

یادته همیشه فکر میکردی شاید بزرگ تر شدی رفتی جایی دیگه و دوست پیدا میکنی !!! هنوز نتونستم دوست پیدا کنم و یه جمله معروف داری که به مامان میگی ، خدا خشت و گل مارو از تنهایی برداشته ، مامانم میگه همه تنها هستن میگی خب چرا حداقل دور بقیه شلوغه ولی ما نه !!!

از شیوه زندگیت راضی باش و با همین فرمون بیا جلو ، فقط یه سری اشتباه انگشت شمار داری اونارم بنظرم یه سریاشو درست کن ، هر چند که وقتی انجامشون میدی میدونی اشتباس.

یادته همیشه تنهایی  بازی میکردی ، فیلم میدیدی ، خیال پردازی میکردی ، خواستم بگم الانم همونه ، یادته همیشه بقیه اذیتت میکردن و تورو مجرم نشون میدادن یا اشتباهشونو مینداختن گردنت !!! همیشه دلت میشکست هیچوقت نتونستی اثبات کنی ، بهت میگفتن این مظلومیت و سادگیش از زرنگیشه و تنها کسی که به راست گوییت ایمان داشت مامان بود ، خواستم بگم الانم دقیقا همونه .

با مهدی اینا رفیق شو ولی حواست باشه اون اندک تلاشتو ازت نگیرن که بشی الان !راستی تهش سالی یبارم ازت احوال نمیگیرن ، براشون تبریک عیدم که میفرستی جواب نمیدن .

بچسب به درست و پوز همه اونایی که بایدو بزن ، اگه نکردی این کارو جا دکتر مهندس میشی ، بت بگم که یه دانشجویی عالی در پیش داری خیلی خوش میگذره ولی بگما فقط چند ماه و بعد همه چی می پوکه .

خیلی مغزت پر از ایدست ، خب لامصب دل به کار بده ، بسازشون ، حیف نیست بقیه میسازن و می ترن ! 

ورزش بوکس رو ادامه بده حرفه ای ، بدن سازی رو هم گول نخور همون سفت سخت ادامه بده اون اوایل که سوادشو نداری اینقده به حرف بقیه گوش نده .

تو نوجونیت عاشق ۳ نفر میشی که خیلی مسخرس حتی خودت تو همون نوجونی میگی عامو من واد د فاز ، هرچند که از دوتاش هنوزم کم و بیش خوشت میاد ولی میدونی که نه نه نه نه 

اینقده رو خودت کنترل داری که عاشق هرکسی نشی از این هوس ها نه عشق ، ولی یه روز یهو میبینی یکی دلتو برده ، برده برده و برده و هیچ نمیشه و تو می مونیو یه سری حسرت ها البته میشناسی خودتو شاید خدا میگه این درسته ولی یه پیشنهاد اون روزی که یهو به خودت اومدی دیدی عاشقشی اینقده دست دست نکن وقتی باش رفتی بیرون همون موقع که داری چرت میگی و پر از اضطرابی که بگی یا نه بگوووو لطفا بگو ، نه ، یکی دو روز بعدش بهش بگو لطفا ، با این کار هم حال خودت بهتره هم خیلیای دیگه شاید یه سری چیزا درست تر پیش بره 

این کل زندگیته!!! خیلی خلاصه هست ویکنواخت ، اصلا نمیدونم درست بود گفتنشون اصلا نمیدونم چه حسی داری با خوندنشون از اینکه هیچ چیز قرار نیست عوض بشه،  عه عه ماشین زمان داره بوق میزنه ، چشم چشم اقای راننده اومدم یه لحظه .

ببین تو ، توی این دنیا و اون دنیام تنهایی و فقط خانوادتو داری بچسب بهشون بچسب به زندگیت ، همیشه خوب و مهربون باش چون نسلشون داره منقرض میشه ‌.

حسرت بغل کردنت تو دلم می مونه فتل کوچولو  !!! خداحافظ

پ ن : هعی میدیدم بچه ها نامه ای به گذشتشون می نویسن و برام جالب بود ، دوست داشتم بنویسم هم یجورایی  دوست نداشتم ، شایدم منتظر بودم یکی ازم دعوت کنه! ممنون my blue moon عزیز که ازم دعوت کردی 


الان ۳ روزه یه سری پیامو می نویسم و ارسال میکنم دوباره یه یکساعتی گذشته بدو پشیمون میشم و لغو ارسالشو میزنم !!!

هعی میگم اگه ۱٪ من اشتب کرده باشم ( ۱۰۰٪ مطمنم ) اگه فلان بشه ، نکنه کارم اشتباه باشه ، میگم باو تو نیتت خیره دوباره میفرستم بازم پاک میکنم!!!

اقا نیاید بگید مسئله عاشقانه پاشقانه هستا !!! یه مدته درگیر داستانی شدم که عجیب آزارم میده ، کل وقت روزمو به خودش مشغول میکنه ، من مشاورمو به طرف دادم و جوابشو هم گرفتم ، اما خب اون احتمالا دروغ گفته بهم و میگه و شاید یه سری چیزایی که هیچ وقت نگفته بهم !!!!

حالا عجیب تو یه برزخ چه کنمی گیر کردم  شاید دست به استخاره شدم تا ببینم چه کنم 


اون روز برا کاری رفتم بیرون اتفاقی گذرم افتاد به خیابونایی که توی همشون خاطره داشتم ، همونایی که ازشون ننوشتم .

یه مدت مسیرم با افسون یکی بود ، هر روز بعد دانشگاه میرسوندمش و بعدش خودم میرفتم خونه ، بعضی روزا میرسوندمش و تو مسیر برگشت بودم که گوشیم زنگ می خورد ! کجاییی!!؟ هنوز خیلی دور نشدم !!! خب برگرد بریم بیرون غذا بخوریم     ( همون فست فودی همیشگی ) . 

اولین باری که باهم رفتیم اون خیابون ، دنبال ادرسی برای اون بودیم ، زمستون بود ، دم غروب هوام فوق العاده سرد و مام بدون لباس گرم ، همینجور میرفتیم و غر میزدیم و میخندیدیم ، از سرما رفتیم تو یه کتاب فروشی ، الکی الکی اسم رمان میاوردیم ، چیزایی که فکر میکردیم نداره و اگه یکیشم داشت میرفت تو پاچمون ، بعدش زدیم بیرون و اینبار که یخمون زد رفتیم تو یه ساختمون پزشکی و تو راه پله وایساده بودیم که یه خانم با روپوش سفید هعی میرفت و میومد و مارو زیر نظر داشت که تهش گفتم افسون بیا بریم تا داستانش نکرده . آذوقه ای هم که همراه داشتیم ۴_۵ تا تخمه ته جیب افسون بود

دفعه های بعد که میرسوندمش میگفت برو اونور زیر سایه درخت وایسا من برم لباس عوض کنم و بیام بریم بیرون ( لباسای می پوشید که کل خیابون چپ نگاهمون میکردن و منم یه سره به اقایون چشم غره میرفتم ، اگه میدیدنمون هم که میگرفتن با اون تیپش ) از ظهر میزدیم بیرون تا شب که برگردیم ! کفش براش خریدیم که موجودی هیچکدوممون نمیرسید و با فروشنده اون قسمت صحبت کردیم دوبار کارت کشید ، جیگرکی رفتیم ، سینما رفتیم : به غیر ما ۳ تا جفت دیگه تو سینما بودن که داشتن خاک بر سری بازی در میاوردن ! من الوچمو می خوردم و فیلمو میدیدم ، افسونم اونارو نیگا می کرد فقط، یهو افسون میگفت فتل فتل اینارو بدو جلو چشمشو میگرفتم میکفتم وایی خاک به سرم .

کلی اون خیابونارو بالا و پایین میکردیم و اخرشم که می خواستم برسونمش کارمون بود پشت ویترین طلا فروشی ها انگشترارو نگاه کنیم تا برسیم ، و سلیقمون چقده متفاوت میشد یجاهایی و من سعی میکردم یجوری نظر اونو اول بفهمم که سوتی ندم .

اون روز اتفاقی از همه این مسیر ها گذشتم حتی سه جایی که مال روزای اول ترم یک بود ، همون موقع بش زنگ زدم گفتم اگه بدونی از کجاها رد شدم !!! وقتی براش گفتم قرار شد بازم بریم بیرون و کلی بگردیم .

پ ن : تو این بین از سر خیابونی رد شدم که یه کافه بود که ازش توی پست بعد می نویسم

 


عصری یه جا خوندم نوشته بود : ادم اول باید طرفشو بشناسه بعد عاشقش بشه ! اگه اول عاشقش بشه دیگه هیچوقت نمی تونه بشناستش !

بنظرم حرف درسته !!!!

اونقدر مطلب برا اپ  کردن دارم ( البته بغیر اونایی که نادیدشون گرفتم ) شاید باالا ۵۰ تا تیتر یاد داشت کردم واسه نوشتن ! و هنوز تو صف هستن

شاید بعضیشو تو یه سری شلم شومبا جمع و جور کردم 

اون  روز مسیرم افتاد به یه خیابون و دوتا پست خاطره ای تو قدم زدنام جور شد ، مال قبل عیده چیزایی که ننوشتمشون 


جدیدا اونقدرا حسش نیست ، یعنی حس هیچی نیست 

این روزا بهم خوش گذشته و کلی چیز میز خوب واسه نوشتن دارم ولی باشن واسه بعد 

از نظر جسمی کلا حس میکنم خوب نیستم اونقدرا و قراره یه چکاپ کلی بشم 

یه مدته کلا حس اینو دارم که بازیچه شدم بازیچه دست خیلیا ، نمیدونم درسته یا نه شایدم اشتباه میکنم 

اصلا هیچی نمیدونم هیچییییی فقط مطمنم که خدا هوامو داره و بهش اعتماد دارم 

از صبح که بیدار شدم کلا پر بغض بودم دم لبریز شدن بودم ، نشستم با مامانم به صحبت بحث کشید به دوتا مریض بیشتر دلم گرفت بحثو کشیدم به فیلم متری شیش و نیم بیشتر تر دلم گرفت که دیگه سر ریز کردم ، مامانم میگه ما ها که اینقده احساساتی هستیم زود از پا در میایم میگم ولی من دوست دارم این حالتمو .

رفتم یه دوش گرفتم یکم حالم عوض شد ولی یه بغضی تو گلوم بود ، همینجور نشسته بودم و چشام دم لبریز شدن بود که مامانم یه چیزی گفت و بهونه من جور شد و زدم زیر گریه 

رفتم با ماشین تو جاده یه دور زدم ، هنوزم دلم پره 

میدونی یه حس تنهایی یه حس بازیچگی بهم دست داده از اینکه کسی منو ادم بدی بدونه متنفرم و نمیدونم چرا یه سری اینجوری راجبم فکر میکنن فکر میکنن من یه ادم هفت خط و بازیگرم فکر میکنن اون مظلومیتی رو که همه بهم میگن از روی ته 

یه حس بدتر که این روزا بهم دست داده یه ترسه ، ترس از دست دادن ، خودم مقوله مرگ رو پذیرفتم و هر لحظه براش امادم خیلی وقته ولی مقوله از دست دادنو نپذیرفتم یعنی نتونستم و این بزرگ ترین ترس منه 


باو ساییییییدین مارو با این بحث دانشگاها ، طرف میاد برا من از تفاوت بین دانشگاه عالی و. رو حرف میزنه و اینکه کجا بخونی خوبه سواد کی خوبه کی بد  .و بکل از این چرت و پرتا .

خدااااااااااااییییییاااااااااااا نسل این آدما کی باید منقرض بشه اخه 

یجوری تخصصی نظر میده و حرف میزنه و خیلی ببخشیدا گوه می خوره که میگی نکنه کسیه جاییی درس خونده بعد ازش میپرسی میفهمی خودش تو گوه ترین دانشگاه ممکن تحصیل کرده بعد میاد چرت تحویل من میده بعد جالبش اینه ولی اون که توی اون دانشگاه خونده اصلا کولاک کرده اصلا wow.

 

نشستم منطقی و با دلیل و آمار براش از دانشگاه ها و. میگم میبینم اصلا طرف هر از پر حالیش نیست خیلییی ریز میکشم کنار میزارم برداشت خودشو بکنه ، بعد جلووو خودم نشسته به یه بچه دهمی مشاوره هم میده وایساده یه ساعت بچه رو مسخره کرده واسه ۴ تا درس افتاده بعد خودش میگه سال اول ۹ تا افتاده داشتم یه راس رفتم بزرگ سال خداااااایاااااا من سرمو بزنم تو کدوم دیوار 

واییییییی حرص دیگه که می خورم میبینم جفتشون چقده اسکل طورن چرت ترین سوالای هوشی رو آوردن بعد براشون حل میکنی اینا هنوز هنگن نشستم با دلیل بهشون میگم باز هیچ بعد گروهشونو نشون میدم که چه جوابای چرتی دادن و من تو اون حالتتتتت فقط بخار از سرم در میاد 

واییییییی یعنی فقط دلم می خواد کلشونو بکنم 

 


اقا چند  هفته پیش قرار شد من یه مسیر دوساعته رو برای کاری برم ، نشستم کنار دست راننده ،کارت بانکیشو داد بهم گفت یه لحظه اینو داشته باش و  گوشیشو براشت پیام بده که نتونست ، گفت اقا انگلیسی بلدی !!!؟ گفتم اره گفت خب پس گوشیمو بگیر رمزش mahmod هست گفتم خب گفت برو تو پیاما این شماره کارتو برام بنویس منم همینکارو کردم بعد گفت خب بنویس خانم فلانی قابل شمارو نداره و. تا اومدم ارسالش کنم گفت وایسا وایسا تهش بنویس ماجرای اون دختره که قرار شد باش صحبت کنید چی شد !!!؟ ( ماجرا ازین قرار بود که این خانمه قرار بود واسه این اقا زن پیدا کنه )

راننده کلا اسکل میزد و اقا بی ادبی نباشه ها طرف داهاتی بود شدید دیگه اون برا خودش صحبت میکرد و من جملاتو مودبانه و شیک مجلسی میکردم و به خانم پیام میدادم فقط یجاشو بد نوشتم اون گفت بنویس این دختره نشد یکی دیگه منم همینجور بد نوشتم

اقا من کلا حرفاشو اصلاح میکردم و با خانمه صحبت میکردم اونجاها که رسما منت میزاشت من حذف میکردم ، کلا اعتقادی به تشکر و جواب دادن چشم اینای خانمم نداشت من خودکار عمل میکردم ، بعد ازم درست غلطشونو میپرسید بش میگفتم باو خودم فلانو ننوشتم و فلان نوشتم

یجاش نگه داشت برا کاری ، گوشیشو داد بهم گفتم پیام داد دیگه خودت باش صحبت کن هر چی درسته و می خواد خودت بش بوگو !!!!

بس که خشک و خالی میرفتیم حوصلم سر رفت ، هندزفریمو دراوردم که کابلو داد گفت برا هممون بزار منم اولشو زدم فاز قری و ریمیکس بعدی عاشقانه و دلخسته ، جالبش این بود با همشم فاز میگرفت

وقتی رسیدیم از تشکر کرد و عذر خواهی که ببخشید تو راه کلا پیام بازی میکردیا !!! تهشم یهو برگشت گفت خوشم میاد بلدم هستیا !!!  می خواستم کلشو بپرونم

***برا بابام اینا تعریف میکردم و میخندیدیم ، بابام میگه وسطش باید فحش میدادی که طرف تا عمر داره مجرد بمونه


اقا من الان پشمام ریخته ، در واقع اول کز خورد بعد فر شد بعد ریخت !

من شب رو قرار بود جایی بخوابم ( یه نفر دیگه هم اونجا بود ) تقریبا ساعت ۱.۵ بود رسیدم اونجا و ۴.۵ هم باز باید بیدار میشدم و میرفتم !!!

خیلیییی یواش و بی سر و صدا رفتم داخل و یه بالشت و پتو برداشتمو و خوابیدم ، ساعت  زنگ خورد سریع قطعش کردم تا اون هم اتاقیم رو بیدار نکنم و خیلی بی سرو صدا جامو جمع کردمو و زدم بیرون ، اول در خروجی رو باز کردم و بعد رفتم تا ماشینو که زیر سایه بون پارک کرده بودم سوار شم و برم .

ماشینو روشن کردم یه دو دیقه شایدم کمتر مثلا صبر کردم ماشین گرم بشه ، دنده عقب گرفتم و بعدم به جلو حرکت کردم که از درب خروجی برم بیرون دیدم در قفله !!!!!!!!!! (حاجیییی پشماااام ) مات و مبهوت پیاده شدم رفتم درو باز کردمو رفتم .

نکته ! بگم که کاملا هوشیار بودم و شب قبلش درو خودم قفل کرده بودم و وقتی رفتم تا که مجدد در رو باز کنم مدل قفل زدن عوض شده بود 

#خیلی خیلی جدی

پ ن : یه وقت گذاشتمو فقط فقط ۹ ستاره روشن دیگه مونده تا اونجایی که تونستم وباتونو زدم عقب و از قبل ترتون رو خوندم 


اقا یه نیگا انداختم به اخرین پستام دیدم چقده بد شده !!! پس گفتم یه تحول بدم اونم با چی با شلم شومبا

اول بگم ، کلی خاطره ثبت نشده دارم که از یاد رفته ، کلیم ثبت شده که از یادم رفته ، کلیم ثبت شده که تاریخشون گذشته خیلییی هم گذشته ،کم و بیش براتون می نویسمشون ولی موندم اینا تموم بشه چه کنم برا نوشتن !!! شدید خوردم به یکنواختی !!☹ ( اقااااا بگما نمیدونم چرا حس میکنم بعضیای این پستو رو قبلا هم نوشتم ، ولی خو توی ثبت نشده هام بود !!!)

۱_عقد دایی بود یهو صدام زدن مام رفتیم وسط دیدیم دایی دستش گذاشته رو سر ما ، بعدم یهو همه زدن زیر خنده ! من تازه بعد کلی منگل بازی فهمیدم مثلا دست راست گذاشتن رو سرم که چم دونم داماد بعدی من باشم مثلا

۲_یه روز راهی خونه بودیم ( افسون ، مرغ عاشق و آ ) که سر از فست فودی همیشگی دراوردیم ! من طبق عادت چیپس و پنیر گرفتم و اونا تینی برگر ، گفتم سیر نمیشیدا ولی گوش ندادن ! تا اومدم به خودم بجنبم اونا تموم بودن حمله ور شدن به غذا من دیکه هیچ پاشدم برا اونام سفرش دادم و نشستم تا باهم بخوریم ، چه عکسایی ثبت شد ، چقده الکی سس امتحان میکردیم چه مسخره بازیا که از ته دل می خندیدیم  ، وایییی اونا که نتونستن کامل بخورن واییی چطور  ظرفاشو تا میکردن یعنی اصلا عالیییی بود اون روز بعدشم کلی پیاده روی توی خیابونا

۳_دوست صمیمیم خیلی به من حسادت داشت ، بماند که دوچار سوء تفاهمم شد و الان شده دشمن من و در پی انتقام حالا شما بیا به این حالی کن و بش بگو عمو جون واد د فاز !!!

۴_حال نداشتم برم ورزش پس پیچوندم ، استاد داشت حضور و غیاب میکرد ( منم تو سالن بودم ولی قایم شده بودم ) اسم منو که خوند پریدم بالا دست ت دادم که نامردا فروختنم ولی خب من باز قایم شدم و ندیدم

وااایییی هیچ وقت یادم نمیره اون صحنه رو که باید دست میزدن به دیوار و بر میگشتن ولی ، همشون پریدن بالا و مثل این شکلات قهوه ای تو ایموجی ها که شما بش یچی دیگه میگید چسبیدن تو دیوار

۵_رفتیم بیرون و ساندویچ زدیم بر بدن و حالا بچه ها چت که دوغ آبعلی باید بخوریم ، توی اون سرما از یه سوپری دوغو گرفتیم( سوپری  به سوپری میرفتیم که پیدا کنیم ) ، وایسادیم لب  یه باغچه تا من با ضرب دست سر دوغارو باز کنم ( شاید سوال بشه که چرووو !!! آخه گاز داشت و مام همش زده بودیم در نتیجه خواهیم داشت که = توی مغازه نمیشد بازش کرد )، برا دوتامون باز کردم ولی واسه یکی از بچه ها وقتی زدم نصف سر شیشه دوغ شیکست ، دوغم گاز دار کلیشم ریخت یعنی دوغو که خوردیم مثل سگ میلرزیدیم و مثل اسب تو خیابون میدوییدیم برا یه جا گرم   بماند ماجرای اون دیوار  ، اون شهر بازی که رفتیم اسباب بازیاش عکس بگیریم ، دوستمو که می خواستیم سوار سبدا کنیم اونجاهایی که تست داشت و دوستم هر جا میبردمون ردمون میکردن بعد فهمیدیم این بس که اومده تست کرده میشناسنش


اوووو چه طولانی شد ، حالا که خودم دیدمش گفتم کی می خونتش تازه کلی جاهاشو حذف کردم که طولانی نشه ، پیش پیش ببخشید

تا خبر شدم واسه پای صندق رفتن ثبت نام میکنن یه زنگ زدم پدر گفتم میشه منو هم ثبت نام کنی ! که گفت حله . حالا دلیلم چی بود ! گفتم برم یه تجربه جدید داشته باشیم و از نزدیک روند رو ببینیم ، بعدم اقا پول میدادن و این روزا من اونجایی ام که پول باشه بعدم رفیقم بم نگفته بود تا باهم ثبت نام کنیم پس منم جدا ثبت نام کردم .

حداقل از یک ماه قبل( هنوز هیچکس خبر نداشت) پدر گرام بم گفت حوزم کجاس و با کیا هستم و زرت زد تو  ذوقم ! پیش خودش نبودم( رفتم یه جا حاشیه ای و تقریبا شلوع) و من رو این حساب کرده بودم  دوم تنها کسی که از اون لیست میشناختم یه دختره بود که ۳_۴ سالی ازم بزرگ تر بود و کلا تو چسه با همه بعد منو اون باهم تو چسیم ، یعنی جدا از شاخ بازی و چس بازیاش برا بقیه ، ما باهم اصلا یه وضعی هستیم .به مادر گرام گفتم و گفت خدا بدادت برسه و.

کلا همه خوشکلاسیون هارو انجام دادم (شلوار قد نود ، کفش مشکی ، پیراهن استین کوتاه جذب و یه کت چرم +۳تا انگشتر بدست ، شب قبلشم رفتم موهارو مرتب کردم و دادم ۳ تا خط پس کلمون انداخت  ) و صبح رفتم ، رسیدم دست کرده بودم جیبم از اینور به اونور راه میرفتم ( اون دوتا دخترو نمیدونم ولی فکر کنم من از همه کوچیک تر بودم ) .

رئیس که مشخص بود دنبال نایب رئیس بودن که کسی قبول نکردن گفتن اقای فتلیان شما قبول میکنی گفتم اره ، قرار شد من شناسنامه افرادو چک کنم ، بعدش رفتم شناسنامه مهر کردم بعدش رفتم کمک کاربر تو شناسنامه ها کد می نوشتم بعدش شدم دست به دست کن شناسنامه و کیفور بودم که گفتن برو صبحونه بزن بعد برو جای همون دختره تعرفه بنویس که اونم بره صبحونه ، چون دستم تند بود بعدش جفتمونو گذاشتن واسه تعرفه نویسی ( طبق عدم توانایی های بقیه و اونایی که یکم مسن بودن من جا به جا میشدم که کار راه بیوفته )

من نشتم پیش ۵ تا خانوم برا تعرفه نویسی(وسطالش کتمو دراوردم که یکی از خانوما گفت بچه اقای فتلیان شد دیگه یکی از اقایون گفت موتورش گرم شده بدین خودش همه رو بنویسه ) و اینا که کم کم سر شوخی سر کرونا و گوشی دست گرفتن و. باز شد  و یخ منو و این دختر البته از طرف اون باز شد و تامام ، با یه پسره بد اخلاقی کرد بش گفتم مرسیی جذبه گفت ببین من با همه بداخلاقماااا ، بم گفت ماسک می خوای برو تو کیفم بردار که گفتم مرسی بعد یکیشو داد به کس دیگه ، بعد که خودش زد قیافمو کردم تو هم گفتم پ من چی!!!( اخه گفته بود دوتا ماسک داره ) گفت مگه میشه هوای کاکام نداشته باشم یکی از پشت سرش سورپرایزی دراورد داد بهم ،  یدونه کیکم تو میز مدیر یافتیم که تهش نصف کردیم گفت بنظرت نمیاد یه گفتم چرا ولی خوشمزه تره اینجوری .

هر کدوم می خواستیم تعرفه یکیو ننویسیم میرفتیم سراغ مهر زدن و همو حرص میدادیم ، یه دختره  بود بقولا ناظر بود تهش اسمشو گذاشتیم میتی کامون  و حاکم بزرک صداش میکردیم ، خانم م که دور بود ازمون کلی از اونور باهامون شوخی میکرد و میخندیدیم ( میگفت تورو حداقل ۹ سال پیش دیدمت چه بزرگ شدی ) . 

داشتم با گوشی کار میکردم که یوهو دیدم بی هوا ازم عکس گرفت بعدم دوتا عکسم گرفت که حواسم بود بعدم گوشی داد بهم تا ازش عکس بگیرم ، میگفت اگه اذیتم کنی عکساتو برات نمیفرستما ( من نمی خواستم ) که گفت به شمارم پیام بده یا تو اینستا تا بفرستم و فرستاد . 

اخر سر من تعرفه داشتم و اون نداشت چیزی کلی اذیتم کرد ، مال من که تموم شد یکم تعرفه اومد که دادنش به اون ، نوبت من شد اینقده اذیتش کردم تهش مظلوم نیگام کرد گفتم می خوای کمکت کنم که زرت برگ تعرفه هاشو گذاشت جلوم ! بش گفتم باو من تعرف کردم فقطااا اصلا بزار حرفتموم بشه که گفت دیره

اقا عجیب اون چس کنیه رفت کنار و کلی شوخی و غیبت کردیم و خندیدیم . 

رای شمردنمونم عالی بود بغیر اون پسره کنار دستیم که بوی پاش کشتمون من مرز مردا و بودم که یه دختره اومد پشت سرم نشسته بود و من شده بودم گل مجلس دیگه بعدش درستش کردن منم توی حلقشون قرار گرفتم . به دختره افتاد کنار دستم توی شمارش باهم شمارشامونو چک میکردیم یه سری رو شمرده بود ، گفت توام چک کن !!! شمردم گفتم خب شمردی چندتا بود !!! گفت ۲۸ گفتم هااااا گفت مگه چندتا شده شمردی گفتم ۲۰

وایییی اونجا که میتی کومان هعی اصرار اصرار که نسکافه بدین بهمون و وقتی اوردن هعی منت میزاشت و چشم و ابرو میومد که بخواطر منه هااا ، وقتی خوردیم فهمیدیم چی به خوردمون دادن و کلی فحش نسارش کردیم

اینقده گروه خوبی بودکه نگو کلی خوش گذشت بعضی هاشون برای چندمین بار بود که شرکت میکردن و همه میگفتن بهترین گروهشون بوده .

اقااا ولی خیلیییی خسته شدم اصلا نابوووود 

 


اینو درحالی دارم می نویسم که هم میدونم و هم نمیدونم چی می خوام بنویسم !

نشستم فکر کردم  دیدم من چی بودم ولی خب چی نشدم!!! یعنی در واقع هرچی برگشتم به قبل و با الانم مقایسه کردم دیدم باز همونم ، این همون بودن شاید یه اشتباهه!

من همون فتل سابقم که شاید درسای زیادی گرفته و پخته تر شده ولی بازم همونم ، میدونید همیشه حس میکردم من کلا پخته به دنیا اومدم ، همیشه همه چیزو میدونستم و بزرگ تر از سنم میدونستم و رفتار میکردم ، رفته رفته تجربه های بیشتری رو کسب کردم و پخته تر شدم اما تغیر نکردم !!! چون هیچ وقت از اون تجربه ها درس نگرفتم چون هیچ وقت شروع به تغیر و جایگزینشون نکردم  چون همیشه محتاط بودم و شاید چون میترسیدم ( همیشه فکر میکنم شاید یه ترس درونمه که خودم نمیدونم)

شاید هم من چی بودم و چی شدم اما خودم نمی بینمشون ولی خب ، اون فتل الان یه فرد اجتماعی تره و میدونه که نمیشه راحت به ادما اعتماد کرد ، میدونه که باید با هرکس یه حد و مرز رو نگه داره ، میدونه که شاید یه سری پاک باشن اما یجایی دیگه نیستن ، میدونه میتونه خیلی راحت بازی بخوره ، بیشتر میدونه این دنیا اصلا ارزششو نداره ، بیشتر از مرگ نمیترسه ، میدونه باید هدف داشته باشه ، میدونه که باید عاشق باشه و با عشق زندگی کنه ، میدونه یه جاهایی دیگه دست اون نیست و.

*اون فتل عاشق بود اما عاشق تر شد *

مرسی از پریساسادات عزیز (وب سردرگمم)  که منو دعوت کرد ، نمیدونم اصلا درست توی چالش شرکت کردم یا نه شاید تنها چیزی رو که فکر میکنم درست نوشتم همون خط اخر اخر هست ، اما قراره اتفاقای جدیدی بیفته یعنی بالاخره ، قراره از چی بودم ،به چی شدم تغیر کنم  !

همه دوستان دعوتن به این چالش ، البته اگه دوست داشتن 

 


هر سال دم عید که میشه کلی هدف جدید برا خودم میچیندم و با کلی اامید و ارزو میرم به سمت شروع سال جدید ، ولی هر سال یکنواخت تر میشه و نمیشه اونی که می خواستم ! ولی امسال سال تغیر من هست و به سمت ارزو هام خواهم رفت

 

هشت لبخند نود و هشتی :

 

اوم خب راستش کمتر زمانی میشه من پیدا کنی که نخندم ، بعضی وقتا حس میکنم شاید یکم خلم

 

و بگم که این حافظه ضعیف منو یاری نمیده ولی خب می نویسم :

 

اولیش : وقتاییی که منو مامانم با کل کل همو اذیت میکنیم تا یکی اون یکیو ضایع کنه و وقتی داریم برا هم قیافه کج میکنیم و زبون در میاریم جفتمون غش میکنیم از خنده 

 

دومیش : اون تقلب اعجاب انگیز سر امتحان فیزیک 

 

سومیش : اون دربی که گروهی رفتیم و عالی بود ( می نویسمش)

 

چهارمیش : وقتی خونه مستقل خودمو گرفتم 

 

پنجمیش : وقتی موهای ریخته دوتا دوستامو مسخره کردم ( خدایاااا موهای من نریزه) اونقدر خندیدم که از کلاس رفتم بیرون 

 

ششمیش : اون قدم زدن اخر شب و هات داگ خوردن و دوغ توی اون سرما و سگ لرز زدن 

 

هفتمیش : اون بیرون رفتن با افسون تو اون هوای پاییزی 

 

هشتمیش : امروز ظهر وقتی که خاطراتمو برا مامان اینا تعریف میکردم و همه فقط کف زمین پهن بودیم

 

 

مرسی مرسی از پریسا و ارام عزیر برای دعوتشون و اینکه کلی خنده و خاطره خوبو به یادم اوردن ، راستی اصلا درست نوشتم چالشوووو !!!

 

+ امسال اولین سالی بود که تا این موقع هنوز لحظه تحویل سالو چک نکرده بودم!!!! راستی پیش پیش کلی ارزوی خو میکنم براتون 

 

 

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دیجی بازار server00 اهورا... ســـــــیگــار صــــــورتــی عکاسی کودک خبر از ما یک وبلاگ قهوه - کافه - کافی شاپ دوربین های دیجیتال